مادر مادر مادر
می خواهم مدحت بگویم ولی واژه ها ،خودی نشان نمی دهند .
می خواهم وصفت را بیان کنم ،حتی خیال رها شده ام خود را محدود می بیند.
می خواهم با جمله ای کوتاه ،همیشه تو را بیاد آورم ،اما هیچ فعلی برای جمله ام نمی بابم .
می خواهم کلمه ای بگویم ،قلبم دمادم می گوید :مادر مادر مادر
مادر ،شنیده ام ،در کودکیم چه مرواریدهائی بر بستر بیماریم از چشمانت تراوش نموده ،مادر ،خداوند مرا با اشکهایی که بر روی گونه هایم ریخته ای شفا می داد.
مادر چه صبح هائی خورشید سرخی خود را از سرخی چشمانت عاریه می گرفت.
مادر آهنگ خواب من لالائی تو بود و آهنگ خواب تو گریه من ...مادر تو چنان از محبت خودت بر وسعت قلبم افزودی که جز یاد خداوند آنرا سیراب نمی کند ...
مادر چند صباحی است که می بینم از جور مدعی دیگر غنچه بر لبانت شکوفه نمی دهد ،شادابی گلبرگهایت روز بروز به زردی رو نشان می دهد .لبخند هم با لبان من غریبی می کند ،دیگر تاب دیدن ندارم .اگر به مهربانی امرم نمی کردی ،اگر به محبت سفارشم نمی کردی ،چنان از آتش سینه ام نثارش می کردم که جز خاکستری از غرورش برای عبرت دیگران بر جا نماند ...اما امر تو فوران سینه ام را آرام می کند و جز این آرام بخشی نمی یابم...
مادرم ،هر چه گشتم دوائی برایت نیافتم ،روزگاری اشکهای تو شفابخش من بود ولی چه کنم که اشکهای ناپاک من شفا بخش درد تو نیست ...
نظرات شما عزیزان: